به نام خدا کتاب "اگر اکنون می توانستی مرا ببینی" را سه سال پیش خواندم، امروز زمانی را برای گشتن به دنبال کتاب خوبی صرف کردم و کاملاً اتفاقی به تکه هایی از این کتاب به زبان اصلی برخوردم، یا من این تکه ها را فراموش کرده ام یا مترجم لطف کرده و تمام کتاب را ترجمه نکرده است پس تصمیم گرفتم این بخش ها را نیز اینجا بگذارم. * عمیقاً حس می کنم به کتابی گیرا نیاز دارم.
In The Name of God Elizabeth’s hands flew to her mouth; tears filled her eyes with happiness as she realized he was fulfilling yet another of her and her mother’s intended activities. Why are you fulfilling all of my mother's dreams?” she asked, studying his face and searching for answers. So you don't run away like she did in search of them,” he replied, taking her hand. Come on, join in!” he said, leaping around If You Could See Me Now " By Cecelia
In The Name of God Our life is made up of time; our days are measured in hours, our pay measured by those hours, our knowledge is measured by years. We grab a few quick minutes in our busy day to have a coffee break. We rush back to our desks, we watch the clock, we live by appointments. And yet your time eventually runs out and you wonder in your heart of hearts if those seconds, minutes, hours, days, weeks, months, years and decades were being spent the
In The Name of God You've come to give me a piece of your mind. You know that phrase is really beautiful. The mind is the most powerful thing in the body. Whatever the mind believes, the body can achieve, so to give someone a piece of it. well thank you. Funny how people are always intent on giving it to the people they dislike when it really should be for the ones they love If You Could See Me Now" By Cecelia Ahern"
به نام خدا تا قیامت ز قیام تو قیامت برپاست از قیام تو، پیام تو، عیان است هنوز همه ماه است محرم، همه جا کرب و بلاست درجهان، موج جهاد تو روان است هنوز باغ خشکیده دین را تو ز خون دادی آب نه عجب گر که شکوفا و جوان است هنوز بهجتی (شفق)
به نام خدا پسرک امروز هم از کابوس وحشتناک دیگری از خواب بیدار شد؛ خاطرات بدی از گذشته داشت که می خواست از ذهنش پاک کنه، ولی هر روز توی خواب هاش ظاهر می شدن، و بی وقفه اذیتش می کردند سال ها گذشت و اون پسر بزرگ شد اون دیگه کابوس نمی دید اما به دلایلی خوشحال هم نبود یک شب ماه خونین آسمون رو فرا گرفت، و جادگر پیداش شد تا چیزی رو که پسرک در عوض برآورده شدن آرزوش بهش قول داده بود رو بگیره، اون با ناراحتی زیاد سرش فریاد زد: "همه خاطرات بدم از بین رفتن ولی چرا.
به نام خدا دو روز عجیب، سخت و بسیار خسته‌کننده را گذراندم؛ فقط دو روز. ولی انگار زمان برایم خیلی بیشتر از دو روز گذشته است، دو روز قدرت کافی برای اینکه اینقدر زیاد خسته‌ام کند را ندارد. روز اول به قدری گیج و نا آرام و شکننده بودم که با هر قدمی که برمی‌داشتم، نیش تلخی در قلبم فرو می‌رفت؛ تصمیم گرفتم خودم را افسرده نکنم، به خودم گفتم: "پاهایت را تکان بده و حرکت کن". گاهی حتی عمل کردن به یک تصمیم درست، سخت است و انرژی زیادی باید صرف شود، وقتی زمان تمام شد و
به نام خدا امروز به واقعیت دردناکی پی‌بردم؛ اگر کسی را گم کنم، هرگز نخواهم توانست او را بیابم. تمام زمان‌هایی که در کنار هم سپری شد را از نظر گذراندم و در نهایت فهمیدم، این فقط تصور من بود که همه چیز را درباره تو می‌دانم. در حالی که من حتی نمی‌توانم نشانی تو را بیابم و حالا که گم کرده‌ام تو را، راهی برای عقب‌گرد نیست.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تو بهترین خرید رو از ما داشته باش .::سايت نظامي آي آر ارتش|بزرگترین و متفاوت ترین سایت نظامی در ایران::. کپی ایران طاقت بیار دانلود آهنگ جدید و فیلم فروشگاه اینترنتی یادداشتهای یک هرزه خرید فروش زمین باغ ویلا خانه آپارتمان |مشاور املاک | مشاورین املاک گیلان | مشاور املاک گیلان | املاک گیلان | املاک شمال | گروه فنی املاک گیلا